سارا هم رفت بیرون و با طعنه به فیلیسیتی گفت)):مثلا الان کشف کردید که اگر روی ارتفاع باشه کار می کند؟به همین خیال باش.))

سارا زبان درازی کرد و رفت.سیسیلی و فیلیسیتی امتحان کردند,ولی دیدند باز هم همان طور است.به داخل کلبه برگشتند.آن ها درحال غذا خوردن بودند و پدرومادرشان درجست وجوی آن ها ؛هلیکوپتر،آن منطقه هایی که ممکن بود آن ها آنجا باشند را گشت،اما اثری از آن ها نبود.در آن کلبه یک نقشه به دیوار زده بود که تاکنون آن ها متوجه اش نشده بودند.سارا ناگهان،چشمش به نقشه خورد و خیلی متعجب به فیلیسیتی گفت)):فیلیسیتی،بیا اینجا،زود باش)).

فیلیسیتی که می خواست با هر دلیلی به سارا طعنه بزند،گفت)):نکند راه بازگشت را کشف کرده ای یا .)).

هنوز حرف فیلیسیتی تمام نشده بود که سارا گفت)):فیلیسیتی،کافیه دیگه.اینجا یک نقشه هست)).

فیلیسیتی دیگر نتوانست بهانه بیاورد و بدون تأمل به سمت سارا رفت و نقشه را به دقت نگاه کرد.پس از مدتی بی حرکت ماند.سارا و سیسیلی که از این وضع خسته شده بودند،گفتند)):فیلیسیتی،کافیه دیگه.چه اتفاقی افتاده؟)).فیلیسیتی جواب داد)):ما درقطب شمالی هستیم)).سارا و سیسیلی یک صدا گفتند)):چی؟)).درهمین لحظه فیلیسیتی گفت)):فهمیدم)).

دوید و آن دفترچه را برداشت.سارا گفت)):ااین درست نیست که دفترچه خاطرات کسی را بدون اجازه از او بخوانی)).

فیلیسیتی درحالی که از جایش بلند می شد و روی صندلی می نشست،گفت)):این تنها راه برگشت ماست)).

فیلیسیتی درحال خواندن دفترچه بود که گفت)):فهمیدم،دراین دفترچه به یک زیرزمین مخفی که انبار گوشت است اشاره شده)).

سیسیلی گفت)):شاید این متعلق به کسی است که قبلا اینجا زندگی می کرده)).

سارا حرف سیسیلی را تأیید کرد.فیلیسیتی،سارا و سیسیلی به بیرون رفتند تا دنبال انبار گوشت بگردند.سیسیلی شش سال داشت و از حیواناتی که در فیلم می دید خوشش می آمد؛درحالی که دنبال انبار می گشت،یک بچه خرس قطبی کوچک دید و به سمت او رفت.ساراوقتی دید با صدای بلند فریاد زد)):فیلیسیتی،فیلیسیتی،آنجا را ببین)). فیلیسیتی که خیلی ترسیده بود فریاد زد)):سیسیلی از آنجا دور شو)).

سیسیلی که شوخی اش گرفته بود و دنبال بازی بود،گفت)):خیلی با مزه است)).

سارا دید که مادر همان خرس،دارد به سمت سیسیلی می آید,با ترس به سیسیلی هشدار داد.این بار سیسیلی جدی گرفت و پشت سرش را نگاه کرد و به سمت خواهرانش دوید اما یک دفعه به پایین فرو رفت.سارا و فیلیسیتی به سمت سیسیلی دویدند و دیدند که او روی برف ها فرو رفته و او دقیقا در انبار زیر زمین مخفی گوشت ها افتاده است؛سارا و فیلیسیتی رو به هم کردند و با صدای بلند خندیدند.پس از چندثانیه فیلیسیتی گفت)):کافیه)).و چون دوست داشت دستور بدهد،به سارا گفت)):برو یک ظرف بیار)).سارا در جواب به فیلیسیتی گفت)):فیلیسیتی مگه تو می خواهی چقدر گوشت به کلبه ببری؟)).

فیلیسیتی درحالی که به زیرزمین می رفت,گفت)):به هرحال ما نمی توانیم این گوشت هارو با دست ببریم؛پس بهتره بری و ظرف بیاری)).

سارا هم چاره ای نداشت.رفت به کلبه و دنبال یک ظرف برای حمل گوشت ها گشت و برای فیلیسیتی آورد.سیسیلی که هنوز روی برف ها بود،از سرجایش بلند شد و به سارا و فیلیسیتی کمک کرد

قسمت دوم داستان"سه خواهر گمشده"

قسمت اول داستان "سه خواهر گمشده"

معرفی داستان"سه خواهر گمشده"به نویسندگی خودم

فیلیسیتی ,سارا ,سیسیلی ,ها ,رفت ,یک ,به سمت ,فیلیسیتی گفت ,آن ها ,و فیلیسیتی ,سارا و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی نرم افزار هدایت گروه مطالعات اجتماعی(متوسطه اول) شهرستان بوکان آموزش حرفه ای عکاسی و معرفی کلاس های عکاسی آموزش زبان kahrobayfun روش های افزایش سایز آلت مردان ➜ آموزه های ناب فروش انواع نهال درخت و گل